در یخچال را باز می کند عرق شرم ... بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد ... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
+ چرا تا اسم زابل میاد همه فکر میکنید دارید در مورد اخر دنیا صحبت میکنید؟؟؟