مرد فقیرى بودکه همسرش کره میساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.آن زن کره ها رابه صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروختو در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید...روزى مرد بقالبه اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند !هنگامى که آنهارا وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود.او از مرد فقیرعصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را بهعنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.مرد فقیر ناراحتشد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما که ترازویی نداریم. ما یک کیلو شکراز شما خریدیمو آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
دیروز گمانم این بود،که ذره ای هستم لرزان و سرگردان که بی هیچ نظمی در دایره ی هستی در نوسان است،و امروز به یقین دریافته ام که من دایره ای هستم و هستی و تمام متعلقاتش با ذراتی منظم در من می گردد.